سرو32/سه خاطره شنیدنی اززبان مادر شهید : پدر ومادر چشم ما و و روحانیت و انقلاب قلب انسان است - چیزی نبوده که بگم - دختر همسایه :: سروها، ......... ایستاده می مانند

سروها، ......... ایستاده می مانند

امام خمینی (ره) :قــد دلجـویت انـدر گلشـن حسـن *** یکی سروی است کاندر کاشمر نیست

سروها، ......... ایستاده می مانند

امام خمینی (ره) :قــد دلجـویت انـدر گلشـن حسـن *** یکی سروی است کاندر کاشمر نیست

سروها، ......... ایستاده می مانند

رهبر انقلاب: این را یکی از فوریّتها و اولویّتها بدانید و در درجه‌ی اوّل بروید سراغ پدر و مادرهایی که هستند و همسران شهدا - آن کسانی که همسر داشتند - یا برادران و خواهران؛ آنهایی که برادر و خواهر دارند. از آنها راجع به شهید، راجع به خُلقیّات شهید، راجع به روحیّات شهید بپرسید و اینها را در اختیار نسل جوان بگذارید. 95/7/25

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
آخرین نظرات

شهید بار اولی که برای آموزش رفته بودند با نوشتن نامه خطاب به والدین ( برای  اینکه شهید اجازه بگیرد پدر ومادر ایشان حضور نداشتند و ایشان با عذر خواهی ) نوشتند :شما به جای چشم ما و و روحانیت و انقلاب مثل(بجای ) قلب انسان است .پیام امام خمینی که آمد قلبم نا راحت شد و با اجازه شما به جبهه آمدم :شهید حسن سبزه خطاب به والدین

-خاطره دوم -- مادر شهید : بعد از اعزام به جبهه ، ایشان به علت اصابت ترکش زخمی شدند  و به کاشمر آمدند .در مدت حضور در خانه حاج آقای سبزه به حسن آقا گفتند مدتی بمانید و به ما کمک کنید .بعد از مراجعه پدرشان به سپاه ، گفته بودند ایشان ترکش خوردند.و ما بعدا فهمیدیم که ایشان ترکش خوردند وشهید به ما چیزی نگفته بودندو حتی بعدا که پرسیدیم شهید حسن گفتند چیزی نبوده که به شما بگویم .

خاطره سوم --مادر شهید :برای کلاس اول دبیرستان وسال تحصیلی جدیدبه اتفاق دوستشان آقای مجید عزمی به دبیرستان امام خمینی رحمهاله  رفته بودند وثبت نام کردند.

همراه دوستشان کتب درسی و نوشت افزار و لباس ورزشی و کفش هم خریده بودند .بعد پیش من آمدند وگفتند مادر جان دوست دارم به جبهه بروم ، نظر شما چیه ؟به جبهه بروم یا کلاس اول دبیرستان ؟

گفتم هر جور صلاح میدونی .

گفتن دلم می خواهد بروم .

رفت و گفت : کتابها و ... را به دختر همسایه بدهید .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی