سرو 7/ دوستانی که میخوان معادله راحت حل کنن ، حتما بخونن داستان "آخرین معادله "رو :: سروها، ......... ایستاده می مانند

سروها، ......... ایستاده می مانند

امام خمینی (ره) :قــد دلجـویت انـدر گلشـن حسـن *** یکی سروی است کاندر کاشمر نیست

سروها، ......... ایستاده می مانند

امام خمینی (ره) :قــد دلجـویت انـدر گلشـن حسـن *** یکی سروی است کاندر کاشمر نیست

سروها، ......... ایستاده می مانند

رهبر انقلاب: این را یکی از فوریّتها و اولویّتها بدانید و در درجه‌ی اوّل بروید سراغ پدر و مادرهایی که هستند و همسران شهدا - آن کسانی که همسر داشتند - یا برادران و خواهران؛ آنهایی که برادر و خواهر دارند. از آنها راجع به شهید، راجع به خُلقیّات شهید، راجع به روحیّات شهید بپرسید و اینها را در اختیار نسل جوان بگذارید. 95/7/25

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

تبریک می گویم شما رتبه اول ریاضی را کسب کردید، شما باعث افتخار دبیرستان هستید. از حالا به بعد باید بیشتر تلاش کنید. البته برای آزمون بعدی، به مشهد اعزام می شوید!...

خبر اول شدن خلیل مثل بمب در میان بچه ها صدا کرد. همه می دانستند حل معادلات برای او آستان تر از آب خوردن بود. کسب این افتخار نیز تحسین و تشویق اطرافیان را برانگیخته بود اما چیزی در درون خلیل فریاد می کرد. 
فریادی سرخ 
سید علی نیازمند معروف به آقای لحاف دوز، تنها همان یک پسر را نداشت اما خلیل گل سر سبدش بود. مادرش بی بی منصوره نیز شاد از این افتخار، خلیل را می ستود و خلیل در نگاهش چیز دیگری بود. کسی چه می داند شاید به خدا فکر می کرد و شاید پینه های دست پدر را به یاد می آورد و شاید یاد کودکی ها در ذهنش می پیچید. او که در سال 30 برای اولین بار نفس کشیدن را آغاز می کرد، خوب به یاد داشت روزهایی را که در کوچه ها می دوید و با لوله آبپاش فلزی اذان می گفت. 
از همان کودکی جلوه خاصی برای مردم داشت، خاصه آنکه سادات زاده بود و هوشیار! 
همپای بچه های شهر به مدرسه رفته بود و در همان روزهای نخسیت معلم را مجذوب خود کرده بود. حل معادلات ریاضی برای او آغار شده بود. او این قاعده ای کلی را به ذهن سپرد و تا همیشه در خاطر داشت. برای همین هم وقتی دیگران سعی داشتند با زور مسلسل به همه بفهمانند این قاعده اشتباه است، در کنار تحصیل به مبارزه پرداخت. 
سال 1342 ه ش بود. امام خمینی در چهره تاریخ درخشید و خلیل جواب معادله را پیدا کرد. اسلام + ولایت = جایی برای شاه وجود ندارد. 
سال 1345 بود. جلسات مبارزه با بهائیت رونق گرفته بود. بهائیت بهانه بود و خلیل خوب می دانست در حال مبارزه با کیست. 
عده ای از معلمین جلسات مذهبی می گذاشتند. جلساتی به نام مبارزه با بهائیت ولی در اصل جلسات مبارزه با رژیم بود. خلیل گرداننده این جلسات بود، با حضوری فعال و مستمر. آن وقت ها آقای اسدی و آیت الله مشکینی، در تبعید برای مردم کاشمر سخنرانی می کردند. سید خلیل هنوز اول دبیرستان بود که در این عرصه ها حضور داشت. البته گاهی برای تفریح به آب گرم خلیل آباد می رفت.
آب گرم خلیل آباد، بهانه خوبی بود، برای بررسی برنامه ها و برگزاری جلسات. به هوای کوهپیمایی و تفریح از شهر دور می شدیم تا نوارها را بشنویم و اعلامیه ها را بخوانیم. گاهی کتاب هایی که از قم می رسید همانجا در آب گرم خوانده می شد و به صورت دستنویس تکثیر می شد. راستی که آب گرم خلیل آباد چه نعمتی بود. 
این معادله هم اصلی داشت. کبوتر، خانه ای می خواهد که در آن امنیت بیشتری بر قرار باشد. اصل لانه کبوتری چیزی است که در ریاضیات عشق او به خدا حل می شد و خلیل با همان اتکا بر حق از افاضات الهی سود می جست و امن ترین مکان را می یافت. 
سید احمد نیازمند و علی صفرنژاد به خانه که برمی گشت، دوباره می شد همان خلیل سر به راهی که سرش توی لاک خودش بود. درست مثل آرزوهایش. ..
خیلی از آرزوهایش نمی گفت، ولی چیزی بود که بارها از او شنیده بودم. مدام می گفت: دلم می خواهد یک جامعه اسلامی داشته باشیم... 
یک محیط اسلامی. این آرزوی خلیل ما را هم به فکر فرو می برد. آخر در آن روزها حتی اگر قیافه ات شبیه به بچه مسلمان بود، جور دیگری مطرح می شدی. 
گویا می خواست نشان دهد بچه مسلمان، درس خوان هم هست. برای همین همراه دوستانش، همان شش هفت نفری که بودند. همه جزء ممتازین مدرسه محسوب می شدند. آقای رضایی همیشه مبصر بود. ما هم جزء زرنگ ها؛ منتها خلیل در ریاضیات می درخشید و هیچکدام از ما مثل او نبودیم. 
درسها را تقسیم کرده بودیم. برای حل و تمرین به خانه یکی از بچه ها می رفتیم و برای دروس حفظی هم کنار مزار شهید! 
رئیس زاده 
گاهی اوقات خلیل گوشه ای در همان نزدیکی آقا می خوابید. ما دستش می انداختیم و می گفتیم: خلیل می خواهی یک آقای شهید دیگر درست کنی؟ کم نمی آورد. می گفت: البته! در آن صورت شما باید متولی قبرم شوید. 
قبر! مگر می شود جوان بود و به قبر فکر کرد؟ قبر چیست؟ یعنی مردن؟ شاید خلیل به چیز دیگری فکر می کرد. 
آن سال تلاش های خلیل و دوستانش به ثمر نشست و او در مسابقه علمی ریاضی رتبه نخست را کسب کرد. پس برای شرکت در آزمون استانی ریاضی به مشهد آمد چند وقتی را در دبیرستان دانش بزرگ نیا بود. به اتفاق بچه ها خانه ای را اجاره کرده بودند و درس می خواندند. 
آن همه تلاش خلیل دیدنی بود. ولی گاهی دلمان می سوخت. روزی به او گفتیم :حالا که اینجا آمدی کارت سخت شده، خبر داری استادی که مسئول آزمون است با یکی از بچه های مشهد ساخته و قرار است او اول شود؟ چیزی نگفت. وقتی امتحان را داد. گفت: بچه ها من برای استاد امتحان، نامه نوشتم! ...
پایین برگه ام نوشتم شایعه شده شما با فلانی ساخته اید و قرار است او اول شود. نمی گویم رتبه اول را به من بدهید اما بهتر است عادلانه رفتار کنید. 
این حرفها، حرف یک جوان ساده شهرستانی نبود، بلکه ناشی از روح انقلابی او بود. انقلابی که در تار و پود خلیل ریشه دوانده بود و او را قدم به قدم به سوی خود می کشاند. 
همان چند وقتی هم که در مشهد بود، دست بردار جلسات مذهبی نبود. البته جلسات مذهبی که نه، جلسات سیاسی مذهبی! 
عجیب نبود. او می توانست هر کاری را می خواهد انجام دهد. خلیل مسائل ذهنی اش را همچون معادله ای سه مجهولی حل می کرد و خود به احتیاجاتش پاسخ می داد. 
از همه دنیا استفاده می کرد. گچ ساختنش را دیده بودم اما چسب ساختنش دیدنی تر بود. انگار دنیا را برای او آفریده بودند. شیره درختها را می گرفت و به کمی تغییر به عنوان چسب از آنها استفاده می کرد. 
البته کارهای عجیب و غریب خلیل کم نبود. چراغ مطالعه ای ساخته بود و شب ها از آن استفاده می کرد. زمستان ها هم بخاری قدیمی ای خرید و بعد آستین هایش را بالا زد و با چند پیچ و مهره و وسایلی که خودش می دانست چیست، بخاری را صد و هشتاد درجه تغییر داد؛ طوری که صاحبخانه فکر می کرد بخاری نو و بسیار گرانقدر است. 
سر آن بخاری ما را از خانه آواره کردند. صاحبخانه طماع که فکر می کرد مستاجر هایش پولدار هستند اجاره خانه را بالا برد و ما مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم. البته خانه بهتری با کرایه کمتری یافتیم که با آن بخاری حسابی گرم می شد. 
سال 1349 از راه رسید و خلیل به خیل دانشجویان پیوست. 
ابن بار ساکش را برداشت و راهی تهران شد. 
دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شده بود. 
رشته مهندسی متالژی؛ چهارده پانزده نفر بودیم که با هم خانه ای اجاره کردیم. 
آن روز ها خلیل بیشتر از همه درگیر مسائل روز بود. با این حال مغزش مثل ساعت کار می کرد و درس ها را بهتر از ما جواب می داد. حتی بعضی شبها تا صبح بیدار می ماند. البته نه برای درس خواندن بلکه برای اعلامیه نوشتن. 
درس خواندن خلیل فقط در همان ساعات دانشگاه بود و کلاس. یعنی خواندن و یاد گرفتن! 
فرمول ریاضی دان شدن و ریاضی خوان شدن همین است: یاد گرفتن و نه حفظ کردن! خلیل ریاضیات را یاد می گرفت و ملکه ذهن می کرد و آن وقت سراغ دیگر کارها می رفت. 
سال 1350 بود، بیست سی نفری جمع شدیم و پول روی هم گذاشتیم، جمعا شد شش هزار تومان. 
کتاب فروشی کوچکی داخل دانشگاه تأسیس کردیم که در ظاهر کتابهای دانشگاه را می فروخت. اما هدف چیز دیگری بود. در اصل کتابهای ممنوعه ای مثل رساله امام، کتب شریعتی، شهید مطهری و... را دست دانشجویان می رساندیم. و آن وقت ها خلیل بیش از همه زحمت می کشید. ساعت 7 صبح می آمد و تا 9 شب و حتی بیشتر می ماند. کار می کرد و زحمت می کشید. 
قضایا هر چه که باشد نیاز به اثبات دارد و اگر اثبات، در پی قضیه ای نباشد چنان است که گویا آن قضیه حل نشده چرا که معادله همان حکم است و خلیل برای حل معادلات سیاسی افکارش باید اثبات می کرد که حق با کدام گروه است و در این اثبات روز و شب نداشت. برای خلیل سال 50 سال غریبی نبود. همان سال بود که او نمازش را به جماعت می خواند. اوایل عده کمی بودند که نماز می خواندند. نیروهای گارد هم به آنها حمله می کردند. آنقدر توی دانشگاه، احزاب مختلف بودند که دیگر جایی برای انجمن اسلامی دانشجویی نمی ماند. نماز آن ها نوعی مبارزه با رژیم بود که همیشه هم با کتک و گاز اشک آور همراه می شد. 
حالا خلیل در پی چیزی بود که شاید خیلی از مردم به دنبالش بودند. او در پی توحید بود. آری توحید! 
سعی می کرد ارتباطش را با بچه هایی که منحرف شده اند، قطع نکند. همه ما از این دو نفر به سمت گروهک ها رفته بودند، ناراحت بودیم. خلیل بیش از همه ما غصه می خورد و عصبانی بود. اما بسیار خوش رو و منطقی رفتار می کرد تا تأثیرات فکری و روحی به سزایی روی آنها داشته باشد و آنها را جذب اسلام کند. تا جایی که آنها بیش از ما سراغ خلیل می آمدند و با او مراوده داشتند.
گاهی خلیل گامهای بلندی بر می داشت. گامهایی که برای افرادی چون ساواکی ها نامیمون بود. چرا که معادلات آنها را به هم می زد. 
تلاش های خلیل در راه اندازی تظاهرات، ارتباطش با بازار تهران و جذب نیروهای جوان و مؤمن به هسته های ضد رژیم، نام او را در لیست ساواک قرار داده بود. خلیل هم خوب می دانست چه باید کرد. او که به گفته دوستانش عکس شاه را در اتاق خود نصب کرده بود، حتی یک اعلامیه هم در خانه نگهداری نمی کرد. تا بلکه مار زخمی ساواک به دنبال صید خود از لانه بیرون آمد. 
سال 51 بود و بالاخره هم آنچه منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. رفته بودم خانه شان. چند نفر دانشجو بودند اما خلیل نبود. رفتم برایشان غذایی بپزم. هنوز توی آشپزخانه بودم که سر و صدایی بلند شد. ساواکی ها بودند. مثل وحشی ها ریختند توی خانه و ما را وسط اتاق جمع کردند. دستهایمان روی سرمان بود و نگاهمان رو زمین. همه جا را گشتند انگار دنبال خلیل و اعلامیه می گشتند...
دلم هوای بچه ها را کرده بود. از پایگاه هوایی به طرف خانه بچه ها به راه افتادم اما هیچ کس آنجا نبود. همه وسایل وسط اتاق افتاده بود. رد پای ساواک کاملا مشهود بود. 
سراسیمه به دنبالشان گشتم. 
گفتند: او را یک ساعت قبل برای بازجویی بردند. 
دنبال خلیل بودیم. از قرار معلوم همان موقع که ساواک به خانه حمله کرده او هم دچار حمله آپاندیس شده و به بیمارستان می رود و اصلا به اطراف خانه هم نمی رسد. 
ساواک نفهمید که خلیل کجاست. بچه ها را برای بازجویی برده بودند. 24، 25 روز هم زندانی بودند. سایر دانشجوها که از ماجرا با خبر شدند یک ترم اعتصاب کردند تا اینکه بالاخره بچه ها از زندان آزاد شدند. 
بعد از آزادی آنها خلیل به کاشمر می رود و بی آنکه با کسی در ارتباط باشد به مبارزه اش با رژیم ادامه می دهد. آب ها که از آسیاب می افتد دوباره سر و کله خلیل در دانشگاه پیدا می شود و دوباره سراغ همان دوستان می رود. 
چه دوران خوبی! چهارده، پانزده نفر دانشجو توی یک اتاق تنگ زندگی می کردیم. هر وقت پولی لازم داشتیم از جیب هم بر می داشتیم. این فرهنگی بود که خلیل حاکم کرده بود. می گفت: جیب من و تو ندارد...
این صندوق امام زمان است، جیب هم مال توست. هر کی می خواهد بردارد. نیازی به اجازه من نیست. 
صدای اذان گفتن خلیل در گوش زمان می پیچد. آن وقتها که کودک بود، با اذان گفتن در کوچه ها بازی می کرد و حالا با عمل، اذان می گوید.
شاید می خواست بگوید آنک ولی است، سر پرست ماست و تو که سرباز اویی، با من یکی و برابری. اوست که به ما مقرری می دهد و من بر آن مقرری صاحب اختیار نیستم. 
خلیل روحیات خیلی جالبی داشت که دوستانش را مجذوب خود می کرد. گاهی که از او می گفتند لبخندهایشان به خنده و گاه به قهقهه مبدل می شد...
کشتی گرفتن هم عالمی داشت. گاهی برای سر گرمی دور هم جمع می شدیم تا کشتی بگیریم. خلیل هم می پرید وسط؛ می گفتیم: خلیل تو که نمی توانی، بی خود میدان را شلوغ نکن. 
می گفت: گردن کلفتی نکنید. همه تان را می زنم زمین. بیایید جلو ببینم. 
می آمد و از سر و کول بچه ها بالا می رفت و می خورد زمین. باز بر می خاست و می گفت:
حالا زدی زمین، گردن کلفت نشو... راست می گویی دوباره بیا تا بزنمت زمین! 
سال 1353 بود. کتابفروشی هنوز هم پر رونق بود و کتابهای روشنگر امام و انقلابیون به دست دانشجویان می رسید. همان وقتها بود که شب در را بستیم و به خانه رفتیم. صبح که برگشتیم کتابخانه خاکستر شده بود. همه چیز سوخته بود. می گفتند اتصالی برق بوده. اما همه می دانستیم کار ساواک است. 
این بهترین راه برای جلوگیری از کار ما بود. تنها راهی که شاید نمی توانست جرقه انقلاب دانشجو ها را شعله ورتر کند. 
خلیل از لابه لای خاکستر کتاب ها، تعدادی کتاب یافت که قیمتشان شش هزار و هشتصد تومان می شد. لیست اسامی آنهایی را که در راه اندازی کتابخانه سهیم بودند برداشت و به دنبالشان می رفت. 
می گفت: این کتابها را می خواهم به مسجد بدهم باید همه بچه ها راضی باشند و گرنه نمی شود به مسجد اهدا کرد. 
سال 1354 بود. خلیل دانشجوی موفقی بود که با معدل بالایی فارغ التحصیل شد. به این جهت بورس تحصیل در کشور شوروی به او تعلق گرفت. 
این آغاز موفقیتی دیگر بود که خلیل نپذیرفت. قاعده عشق خلیل به خدا سبب شد در اثبات این حکم هر فرمول غیر مرتبطی را کنار بگذارد. او به برخی از دوستانش گفته بود:
اگر این بورس را قبول کنم، مجبورم ظلمها و بی عدالتی های رژیم را هم قبول کنم... آخر این بورسی است که رژیم به من می دهد! 
با رد این بورس بار دیگر دفتر مسائل خلیل ورق خورد. این بار او به اصفهان می رفت تا در آزمونی دیگر آزموده شود. این معادله بیش از آنکه اثبات توحید برای رژِیم باشد اثبات توحید برای خلیل و رسیدن به درجه خلوص بیشتری بود. 
8 ماهی در کارخانه ذوب آهن اصفهان کار کرد. در تمام آن لحظات درست مثل یک کارگر ساده، کار می کرد و برای آگاهی بخشیدن به کارگران تلاش زیادی داشت.
8 ماه به سرعت گذشت و خلیل صورت مساله دیگری را پیش رو داشت. خدمت سربازی در هنگ نوجوانان. حل این قضیه و اثبات قضیه در جامعه ناهمگون ارتش کمی دشوار به نظر می رسید. مهندس خلیل نیازمند به عنوان افسر وظیفه از سوی هنگ نوجوانان مأموریت تدریس در هنگ را یافت. برای خلیل زمان آزمونی دیگر آغاز شده بود و او یک سال و شش ماه برای اثبات قضایا فرصت داشت. 
برای خدمت سربازی رفته بود. در واقع تدریس می کرد. ارتباطی هم با سربازها داشت و سعی می کرد از مبارزه غافل نشود. 
خدمتش در تهران بود. ولی نیمه وقت فرار می کرد و به خیابان می زد. می گفت: اینها طاغوتی اند. چه فایده از این خدمت؟ 
در دوران خدمت، مقرری اش را برای مستضعفین جنوب تهران لباس و کفش می خرید. خلیل همیشه به فکر محرومین بود، حتی در همان دوران خدمت. 
شاید هم قضیه خدمت برای خلیل حل شده بود که با آن آرامش و سکوت رفتار می کرد. خلیل در آن زمان با قم و آقایان هاشمی، کامیاب و سایر علمای اسلام در ارتباط بود. با بازار تهران رفت و آمدهایی داشت و کتابهای مطهری و شریعتی را نیز سوغاتی تهران می دانست. خلیل باید در دستگاه ارتش آرام می بود.
تاکیک آرامش خلیل کارگر افتاد و او دوره خدمت را به آسانی گذراند. خلیل مهیای کار در کارخانه ذوب آلومینیوم ساوه می شد. حقوق بالا و مزایای عالی کارخانه هر کسی را به طمع می انداخت اما برای او این حقوق هم معمایی بود و معادله ای. 
خلیل کار در آنجا را نیز نپذیرفت و طی مدت کوتاهی استعفا داد. به برخی از دوستانش گفته بود:
اگر در این کارخانه کار کنم، مجبورم به نظام سرمایه داری خدمت کنم و این ظلم به محرومین است. 
سال 1356 بود. هسته مقاومت ضد رژیم کاشمر هنوز در تهران فعال بود و خلیل هم شریک در آن فعالیت ها. 
نیمه شعبان سال 1356 بود. قرار بود برویم مسجد اعظم تجریش. خلیل لب حوض ظرف می شست. نگاهم کرد و گفت: علیرضا! حواست باشد کجا می روی! این راهی است که باید شروع کنی و باید به آن وارد شوی، چون راه دین است اما حواست باشد با این اهل طاغوت چطور رفتار کنی! 
برای خلیل لحظه به لحظه عمر، آزمونی بود و اثبات عشق به الله. سالهای مبارزه به تندی می گذشت و خلیل هر لحظه به پایان این اثبات نزدیک تر می شد. 
در آن روزها او در پی شغلی ثابت و دلسوزانه بود تا اینکه آموزش و پرورش اعلام استخدام کرد و خلیل باز راهی شد.
می خواست به مشهد بیاید و برای استخدام به آموزش و پرورش برود. همه مدارکش را برداشت و توی جیبش گذاشت. 17 شهریور بود. گفت: اول برویم تظاهرات، بعد اگر توانستیم به مشهد بروم.
درگیری 17 شهریور خیلی شدید بود. طوری که هر دو افتادیم و وسایل خلیل هم توی جوی کنار خیابان افتاد. جمع کردن مدارک از زیر دست و پای مردم یک طرف و فرار از گلوله یک طرف دیگر. 
فرار کردیم و به خانه ای پناه بردیم. از بخت بد صاحبخانه جاسوس بود. باز زدیم به کوچه. همان نزدیکی، ساختمان نیمه سازی بود که هر کدام یک بیل بر داشتیم و شروع کردیم به کار. درست مثل یک عمله. ارتشی ها و سربازان رژیم مدام اطراف ما گشت می زدند و ما مجبور بودیم همان طور بیل بزنیم و آجر بالا بدهیم. تا اینکه باز فرار کردیم و خلیل هم به مشهد رفت. می گفت: کارهای خدا را ببین، باز هم در رفتیم و لیاقت نداشتیم. می گفت در شلوغی قضیه 17 شهریور یکی هم پیدا شد ما را بزند که ناگهان یکی دیگر از کنارم گذاشت و گلوله به او خورد و ما جان سالم به در بردیم. 
مهر سال 1357 از راه رسید و خلیل برای اولین بار پشت میزی ایستاد که باید ذکات اعمالش را می پرداخت. او در هنرستان سید جماالدین اسد آبادی استاد بود و مروج علم و مذهب. 
همان وقت ها بود که باز برای کاشمر سوغاتی می برد. از آن دست سوغاتی ها که رژیم به دنبالش بود. نوارهای سخنرانی ضد رژیم! اما شاید از بدشانسی بود که بین راه تصادف کرد و فکش آسیب دید. یک ماهی هم بستری بود که آبان از راه رسید؛ مخالفت های مردم علیه رژیم به اوج خود رسید. روزهای اوج مبارزات نیز به تندی گذشت و عقربه ها هر لحظه بیشتر و بیشتر به حد نهایی نزدیک می شد.

ده دی بود. جلوی بیمارستان امام رضای مشهد همدیگر را گم کردیم. به خانه برگشتم، اما خلیل نیامده بود. دم در ماندم. خیلی طول کشید تا دوباره سر و کله اش پیدا شود. می گفت: همان اطراف بیمارستان برای کمک به مردم ماندم که در تله ماموران رژیم گیر افتادم. این بار هم بی لیاقت بودم و در رفتم. 
بهمن سال 1357 بود. امام خمینی به ایران باز می گشت و جواب معادلات خلیل در چشم او و همرزمانش درخشید.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی آرامشی بر وجود همرزمان و مردم نشست. هر کس در پی کاری بود خلیل هم در پی تدریس در هنرستان سید جمال مشغول شد اما او نیز چون دیگر مبارزان به یک چیز فکر می کرد: قانون عشق را باید در دفتر زمان ثبت کرد تا مبادا دیگری فرضیه ای بر او ارائه دهد که دروغین باشد. 
همان روزها بود که امام خمینی فرمان تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را صادر فرمود و خلیل به حکم ضرورت آموزش و پرورش را رها کرد و به سپاه پیوست. او حالا اولین فرمانده عملیات سپاه کاشمر بود. سپاه کاشمر یا همان ساختمان مهمانسرای جهانگردان، چشم به راه حضور او بود.
بری تحویل ساخمان مهمانسرا رفتیم، یکی از آشپزها گفت: توی یخچال جوجه زیاد مانده، همان ها را برای ناهار گرم می کنم. 
دیگری گفت: مگر عقلت کم شده؟ مهندس بیاید حسابمان پاک است! 
حالا کو تا مهندس بیاید؟ این غذا که آماده است بچه ها هم خسته اند، تازه مهندس همیشه دیر می آید...
اسراف است، تازه گناه هم دارد. 
ناهار آماده شد. میزهای مهمانسرا هنوز هم پا بر جا بود. لقمه اول یا دوم را نخورده بودیم که مهندس آمد. از ترس غذا به گلویمان زد و از میز دور شدیم. 
ضربه محکمی به میز زد و گفت: شکمی که با این چیز ها پر شود کجا دلش برای مستضعف می سوزد؟ 
و باز دوباره بوی ریز معادلات می آید. معدلاتی که برای خلیل حل شده اما باید همان مسائل جزئی را برای دیگران به آسانی مرتفع سازد. خلیل راهی را آغاز کرده بود که می دانست نیاز به ایستادگی دارد.
روستایی بود و عضو شورای روستا. پکر و بی حوصله آمده بود سپاه تا مهندس راببیند. مرد روستایی از کارشکنی برخی مسئولین گله داشت. دلداری اش می داد. می گفت: برادر! جمهوری اسلامی اسلامی تازه پا گرفته... برای او باید هر کاری بکنیم. هر کاری، حتی حمالی و باید همه چیز را تحمل کنیم تا به مقصد برسیم. 
گویا انتگرال می گرفت و معادله ای جزئی را حل می کرد تا به جواب معادله ای کلی برسد. خلیل سراسر عمرش را به حل این معادلات اختصاص داده بود. این جزییات به اخلاق او، نگاه او، قدم و تفکر او بستگی داشت و آموزگار انسان همان که نظاره گر این موجود خاکی است باز هم نظاره گر خلیل بود! 
غریبه ای وارد سپاه شد. پرسید: فرمانده تان کجاست؟ 
داخل محوطه، بین بچه ها. 
سر گردان بود. دنبال کسی می گشت که ظاهر درشت و اتو کشیده ای داشته باشد. جلو رفتیم. دستش را گرفتیم و بردیمش نزدیک نیازمند. مهندس داشت باغچه را بیل می زد؛ لباسش هم خاکی بود. مرد پرسید: من با نیازمند کار دارم، مهندس نیازمند کجاست؟! 
گفتیم: همان که باغچه را بیل می زند، همان نیازمند است. مرد با تعجب نگاهش کرد. زیر لب گفت: اینها دیگر چه آدم هایی هستند؟ بقیه مهندس ها چطورند و این آقا چه وضعیتی دارد؟! 
تواضع و فروتنی مهندس، مرد را مجذوب خودش کرده بود. 
سینوس عشق می شود تواضع به معشوق و خلیل این جوابها را یکی پس از دیگری به صحنه دل حک می کرد. سینوس ایمان به علاوه کسینوس عرفان مساوی است با...؟ به هر حال در نهایت، این خلیل بود که مقابل فرمول ایمان، متواضعانه می شکست و برای اهالی ریاضیات کار سختی نبود چرا که هر معادله چندین شکست می طلبید تا به پیروزی رسد. 
خلیل برای رسیدن به جواب، گاه متغیر می گرفت، متغیری از روح یا جان خودش! گاه مقابل فقرا متواضعانه سر فرود می آورد و گاه خشمگین و عصبانی فریاد می کشید. 
همیشه هوای فقرا را داشت. با آنکه مهندس بود، گاهی بنایی می کرد و حتی سر کوره کار می کرد. خانه فقرا می رفت و با بچه هایشان بازی می کرد. برای آنها داستان می خواند و سرگرم شان می کرد. می گفت: آدم باید برود، ببیند که اینها چقدر زحمت می کشند. باید طعم سختی را چشید. 
همه در منزل پدری جمع بودیم. خلیل هم آنجا بود. در همان لحظه برادر دیگری هم آمد. خلیل پرسید: با چیی آمدی؟ 
ماشین دستم بود، گفتم: بین راه سری هم به بابا بزنم. 
با ماشین سپاه آمدی؟ تو راننده سپاهی نه راننده خودت که هر جا بخواهی بروی؛ این وسیله بیت المال است به چه جراتی آن را برای خودت استفاده می کنی؟ بلند شو برو سپاه، باید همین حالا آن را برگردانی سر جایش! 
برادرم عصبانی خانه را ترک کرد. دو ساعتی هم با خلیل قهر بود تا این که خلیل دوباره به سراغش رفت و از او دلجویی کرد. 
خلیل به دنبال یک چیز بود، صیانت از انقلاب به هر شکل و هر قیمت. او که فرمانده سپاه بود گه گاه هم زانوی بچه های جهاد می نشست و طرح و برنامه می چید. اشتراک دو مجموعه سپاه و جهاد در هدف و نفرات چیز غریبی نبود. آن هم در شرایطی که هر دو تازه تاسیس بودند و غیر معروف. سپاه و جهاد محل جذب نیروهای متعهد و مخلص می شد، پس نیاز به برنامه ریزی و همکاری دو جانبه داشت. 
برای نمایش فیلم به کوهسرخ رفته بودیم. شب بود و هوا سرد. نمایش فیلم که تمام شد، ساعت به 12 رسید. گفتیم صلاح نیست آن وقت شب بین جاده حرکت کنیم. شب را در همان محل بیتوته کردیم. 
نیمه های شب با صدای یکی از نگهبان ها بیدار شدم. 
شما آقای عاقبتی هستید؟ 
بله، آقای نیازمند دم در کارتان دارند. 
برق از سرم پرید. نیازمند اینجا چکار می کند؟ 
دویدم بیرون. نگران به نظر می رسید. پرسید: چرا دیر کردی حسین؟ می دانی چقدر نگران شدیم؟ 
از قرار همه شهر را به دنبال من گشته بود و چون بر قراری ارتباط با روستا جز از طریق حضور در مکان میسر نبود؛ سوار بر موتور به روستا برگشته بود. آن وقت شب و در آن سرمای وحشتناک زمستان مقابل محبت خلیل ذوب شدم. 
17 ساله بودم. وصف مهندس را زیاد شنیده بودم. می گفتند: آدم خیلی مهمی است، برای من هم مهم و دیدنی بود. آن روز کنار در خانه ایستاده بودم. از ته کوچه مردی سوار بر دوچرخه می آمد. نزدیک که رسید، زنگ دوچرخه اش را زد و ایستاد. لبخندی زد و گفت: چطوری برادر؟ 
آنقدر حیرت کرده بودم که جوابش را کمی دیرتر دادم. آخر آدمی مثل او کجا و من کجا؟ شاید هم حجت سپاهی شدن برای من همان سلام بود. 
تابع ایمان باید صعودی باشد و این سیر صعودی مستلزم معادلاتی است حل شده و به جواب رسیده. معادلاتی از جنس روح و جان! 
روح سبزی داشت. در یکی از جلسات عقیدتی که برای نیروها سخنرانی می کرد، گفت: برادرها تا حال به این فکر کرده اید که چرا رنگ لباس ما سبز است؟ رنگهای زیادی هست، اما چرا سبز؟ 
هر کسی جوابی داد تا اینکه دوباره مهندس گفت: شما ببینید وقتی یکی دلش می گیرد می رود کنار آب روان، کنار سبزه زار، جایی که دلش باز شود. رنگ لباس ما هم سبز است. من فکر می کنم رنگ لباس ما به این خاطر است که هر وقت مردم ما را دیدند، خوشحال شوند. البته این میسر نمی شود. مگر اینکه از نظر اخلاقی، سیاسی و عقیدتی در سطح خوبی باشیم. برادرها، من فکر می کنم باید ضمن نظامی بودن، الگوی خوبی هم باشیم...
خلیل به همان اندازه که سفارش می کرد تا الگوی اخلاقی باشند، خود الگوی خوبی بود. بارها و بارها او را در سپاه می دیدند که با لبی خندان، رویی گشاده و لحنی خوش، وظایف را متذکر می شد. 
عباس و محمود برادرهای مهندس بودند. شب پیش نگهبان افتخاری بودند و تا صبح کشیک می دادند. صبح که شد هر دو خوابشان برد و برای ورزش حاضر نشدند. لحظه ای بعد مهندس را دیدیم که برادر هایش را وسط محوطه کلاغ پر می داد و با خنده می گفت: اینجا همه باید ورزش کنند؛ نمی شود تنبلی کرد! 
آن وقت ها تعداد نیروها خیلی کم بود. دژبان هم نداشتیم. مسئولیت یک شهر به عهده ما بود و عده ما کمتر از بیست نفر. 
برای همین بیشتر خود مهندس صبحگاه را اجرا می کرد. یک روز گفت: برادرها! جنگ است، ولی نیروی ما آنقدر نیست که حرف برای جنگ بزنیم.
دژبان هم نداریم. هر کس بخواهد برود؛ آزاد است. ما برگه مرخصی هم پر نمی کنیم. 
خودش می تواند برود اما اگر ناگهان اعلام کردند که جایی به ما نیاز است و ما نتوانیم شما را پیدا کنیم، شما پیش وجدان خود مسئول هستید و باید به خدا جواب بدهید. شما مسئول هستید! بعد از این صبحگاه، 19 شبانه روز هیچ کس سپاه را ترک نکرد تا اینکه خود مهندس اجازه ملاقات با خانواده ها را به ما داد. 
پهنای صورتش پر از اشک بود. می گفت: برادرها کمی بیشتر احساس مسئولیت بکنید. 
ما سرباز اسلامیم و داریم از امکانات بیت المال استفاده می کنیم. هدفی داریم که باید طی شود. 
مبادا این آموزشها را آسان بگیرید. 
این حرفها را وقتی می زد که بچه ها در یاد گیری کم کاری می کردند. هنوز هم به یاد دارم. اشک می ریخت و التماس می کرد. 
خلیل آرامشی را در وجود خود احساس می کرد که برگرفته از پیروزی انقلاب بود و دغدغه ای داشت که برگرفته از نگرانی اش برای انقلاب بود. گویا دوست می داشت الگویابی و تشکیل معادلات نفسانی را به نیروها آموزش بدهد و شاید به همین خاطر خستگی در چهره اش نمایان بود. گاهی می ایستاد و در همان حال خوابش می برد. صبحها پی گیر آموزش و نظم شهر و مسئولیت های دیگرش بود؛ شبها هم نگهبانی می داد. تازه بین پاس هم برای بچه ها آب و چای می برد. 
آن شب هیچ کدام از ما نمی خواستیم مهندس نگهبان باشد. اصرار کردیم تا برای استراحت برود. 
اما می گفت: من با شما فرقی ندارم؟ چرا شما توی این هوای سرد نگهبان باشید و من نباشم! 
اصرار کردیم و قرار شد همان پاسبخش بماند. نیمه شب بود. پشت میز خوابش برده بود. آرام بیدارش کردیم تا برای استراحت برود. سراسیمه برخاست و برای سر کشی از بچه ها رفت. 
دلم می خواست زودتر صبح از راه برسد و آقای نیازمند مثل همیشه سخنرانی کند و باز بخواند:
روزها کوشم و شب نخوابم، پاس می دارم از انقلابم. بعد می گفت: برادرها باید بدانید در انقلاب آدم هایی هستند که استطاعت زندگی را ندارند. شما هم باید طعم گرسنگی را بچشید و دردش را حس کنید. باید بدانید اگر می گویید پاسدارم، باید این را به خودتان به مردم و به خدا اثبات کنید. 
اثبات پاسداری از دین تنها یک جواب داشت. جوابی که میل می کند به سوی بینهایت. خلیل که خود دنبال ی نامتناهی عشق را دنبال می کرد. سرسلسه ی افرادی بود که عارفانه در پی حق قدم می زدند و او به داشتن چنین افرادی فخر می کرد...
عسگری شهید شده بود. بعضی خوانین به جا مانده از طاغوت و منافقین او را در کمال مظلومیت به شهادت رسانده بودند. شب بود. کنار پیکر حمید رفتیم. مهندس کنارش نشست و بی اختیار با صدای بلند گریه کرد. می گفت: دوست دارم مثل تو از دنیا بروم، دلم می خواهد مثل حمید باشم! 
مثل حمید بودن یعنی مورد توجه حق قرار گرفتن و برای رسیدن به این هدف باید به هر چه غیر از او نه گفت. درست مثل زمانی که خلیل کاندیدا شده بود. مردم هم در انتخابات شورای شهر او را انتخاب کردند. مسئولین پیشنهاد فرمانداری را به مهندس دادند. ناراحت شد. می گفت:
من می خواهم گمنام بمانم و خدمت کنم، اگر می خواستم مقام داشته باشم در همان کارخانه ها می ماندم. می خواهم کسی مرا نشناسد و کارم را نبیند. 
فرمانده شدن سخت است و نه گفتن به دنیا سخت تر! اما مقاومت در برابر نفس و شیطان چیزی است که جز با توکل بر خدا میسر نمی شود. باید نفس را ادب کرد و خلیل بهتر از هر کس دیگری می توانست نفس مغرور و سر کش را ادب کند.
شب بود. برخاستم تا سر پست نگهبانی بروم. ناگهان از داخل آشپزخانه صدایی شنیدم. مهندس بود. زیر پیراهنی به تن داشت و آشپزخانه را نظافت می کرد. از خودم خجالت می کشیدم. شبهای قبل هم دیده بودمش که سرویس های بهداشتی را نظافت می کرد. 
مدتها بود که خلیل دیگر یک تن نبود. بلکه او نفراتی بود که در مجموع، سپاه نام داشت. خلیل در برابر تک به تک افراد و اعمالشان احساس مسئولیت می کرد و چون پدری به فرزندان پاسخ می گفت. 
توجه خلیل به مسائل روز هنوز ادامه داشت. درست مثل روزهایی که در مبارزه با طاغوت به سر می برد. خلیل علی رغم مشکلاتی که در تاسیس، آموزش و سازماندهی سپاه داشت، از مسائلی همچون انتخابات رئیس جمهوری، تفکر مردمی، اندیشه سیاسی و نیروها غفلت نمی ورزیدند. 
همه این مسائل در ذهن خلیل تشکیل هرمی را می داد که سرانجام به نقطه ای واحد ختم می شد و آن الله بود. 
از کمبود امکانات به تنگ آمده بودم و راهی سپاه شدم. گفتم به هر قیمتی شده باید فرمانده سپاه را ببینم و از او تجهیزات بگیرم. 
آن وقت ها من معلمی بودم که در روستا آموزش نظامی می دادم. گاهی تا نیمه شب از روستایی به روستای دیگر می رفتم و آموزش می دادم. اما کمبود اسلحه و امکانات آموزشی عذابم می داد. به فرمانده سپاه گفتم: استقبال خواهران از بسیج عالی است اما اگر می خواهید کار سرعت بگیرد به من اسلحه بدهید! 
او از نحوه آموزش ها پرسید و من تمامی کار ها را برایش توضیح دادم. هر چند عصبانی و خسته بودم اما او بسیار متواضع و فروتن با همه درخواست ها موافقت کرد. 
حالا دیگر دختر مورد نظر را یافته بودم. فرمانده بسیج خواهران! معلمی که صبح ها درس می داد و شب ها آموزش نظامی! 
به هر بهانه ای می شد، مهندس را به کوهسرخ می کشاندیم تا باز هم او را ببیند. آخر او 29 سالش بود و باید ازدواج می کرد. بالاخره هم مهندس راضی شد و مقابل اصرار ما کم آورد. 
مدت زیادی از آشنایی ام با فرمانده سپاه نمی گذشت. آقای حلمی سراغم آمد و گفت: خواهر علیزاده شما وقت دارید به اتفاق به سپاه کاشمر برویم؟ از قرار معلوم جلسه ای است. رفتیم؛ جلسه عجیبی بود. صحبت از اعتقادات من، تحصیلات، و زندگی و ازدواج بود. نیازمند می خواست بداند نظر من راجع به زنگی با او چیست؟ بی آنکه چیزی بگویم آدرس را روی کاغذ نوشتم و به کوهسرخ برگشتم. 
جشن ازدواج، اشتراک دو مجموعه در زندگی، سرنوشت و علایق بود که در اوج سادگی برگزار شد. سید خلیل جشن عروسی اش را در مسجد قائم کاشمر و در نهایت سادگی بر پا گرد و بنای زندگی ای ساده را گذارد که هیچ نیازی به ظواهر دنیا نداشت.
اصل عروسی در حرم امام رضا برگزار شد. آقای حسن زاده خطبه عقد را خواند و من و خلیل محرم شدیم. در حرم ماندیم و مشغول به راز و نیاز با خدا. 
خلیل غرق مناجات بود. دو سه ساعتی که گذشت به خانه برگشتیم. دو تا حلقه خریدیم و به پدر گفتیم: ما آنقدر وقت نداریم که در مشهد بمانیم. اگر اجازه بدهید به کاشمر برمی گردیم. 
همه عروسی ما همان چند ساعت بود و یک ولیمه در مسجد قائم کاشمر. 
زندگی مشترک خلیل و طاهره آغاز شده بود و خلیل چون گذشته شبانه روزش را در سپاه می گذراند. هنوز مدتی نمی گذشت که باید راهی جبهه می شد. او 45 روز را برای برسی اوضاع جنگ در مناطق جنگی گذراند و سنگر نشین جبهه شد. پس از بازگشت بالافاصله طرح عملیات مشابه را به اجرا در آورد و همه را غافلگیر کرد. 
خبر رسید که عملیاتی در پیش است و همه باید حضور داشته باشند. گفتند: مقابله با اشرار است و ضد انقلاب. 
پای چپم در آموزش نظامی آسیب دیده بود. از طرفی باید در عملیان شرکت می کردم. قرار شد من در مقر بمانم بقیه بروند. در کلاته بودم که بچه ها رفتند. ساعتها می گذشت و خبری نبود. تا آنکه روز بعد سر و کله آنها پیدا شد. دمق و بی حوصله. 
پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتید؟ کسی جوابی نداد. دست بردار قضیه نبودم. گفتند: آقای صادقی را زدند. معلوم نیست زنده بماند. 
مگر عملیات مشابه نبود؟ 
نمی دانیم، انگار واقعا جنگ بود. از همه جا ما را می زدند. 
یکی دیگر هم گفت: بابا باور کنید عملیات واقعی بود. روی کوه سنگر گرفته بودند و ما را زمین گیر کردند. تازه از روی دره می گذشتیم بی خبر شروع به زدن کردند. 
همه در شک و تردید به سر می بردیم. صبحگاه مهندس کلی خدا قوت گفت و تشکر کرد. صادقی هم تا ظهر پیدایش نبود. ظهر که صحیح و سالم به سپاه آمد، همه فهمیدیم اینها نقشه نیازمند بوده که ما را با جنگ آشنا کند. 
عملیات سپاه شروع شده بود و می رفت تا قوت بگیرد. همان وقت ها بود که محمد حسین هوشمند یکی از خوانین شرور منطقه را دستگیر کردند. دادگاه انقلاب برای اعلام حکم هوشمند نیاز به زمان داشت. بنابراین هوشمند باید در زندان سپاه می ماند. البته سپاه جایی به عنوان زندان نداشت. بلکه همان اتاق های مهمانسرا بود. چفت و بست درست و حسابی هم نداشت. اما رفتار مهندس هم عجیب بود. آنقدر از خودش رافت نشان داد که ما تعجب کردیم. می گفت: اسلام دارای گذشت و عطوفت است. ما باید زندگی اسلامی را در عمل آموزش بدهیم. شاید این افراد هم هدایت شوند. 
آن شب من نگهبان هوشمند بودم. محکم به در می کوبید و فریاد می زد. در را باز کردم و پرسیدم: چه خبر است؟ چرا سر و صدا راه انداختی؟ 
بگو نیازمند بیاید.
چه کارش داری؟ باز می خواهی خودت را به فلجی بزنی تا تو را بیرون ببرد یا آنکه برنامه دیگری طرح کردی؟ 
دست بردار نبود. می دانستم که مهندس بیاید باز در مقابل این از خدا بی خبر مدارا می کند. گوش به فریاد هایش ندادم تا اینکه بالاخره مجبور شدم سراغ نیازمند بروم. او که آمد، هوشمند گفت: آقا این توالتهای شما خراب است. مرا از این خراب شده بیرون ببرید. چقدر تحملتان کنم؟ 
مهندس نگاهش کرد. کنار سرویس بهداشتی ایستاد. آستن هایش را بالا زد و خم شد تا سرویس بهداشتی را نظافت کند، آن هم سرویس بهداشتی اتاق دشمن قسم خورده اش را. 
کمی بعد مهندس نیازمند برای انجام مأموریتی عازم تهران شد. هنوز گرد راه از تنش زدوده نشده بود که خبر فرار هوشمند او را بی تاب کرد. خلیل به کاشمر بازگشت. گویا آن شب که او در مجموعه سپاه نبود، باران شدیدی باریده وعده ای جنگ زده نیز به کاشمر رسیده بودند که مسئولین سپاه مشغول اسکان آنها بودند. ناگهان برق اتصالی کرده و خاموشی فرصت نهایی را به هوشمند می دهد. 
سید خلیل که در همان ساعات اولیه فرار هوشمند، تازه به تهران رسیده بود، دوباره به کاشمر برمی گردد. اما متوجه چیزی می شود که قلبش را سخت می آزارد. شهر آفت زده شده. آن هم آفت تهمت و بهتان! مردم فقط یک نفر را مقصر می دانند: سید خلیل نیازمند.
همه می گفتند: هوشمند با کمک فرمانده سپاه فرار کرده.
به سپاه که رفتم؛ مهندس را دیدم. عصبانی و برافروخته نشسته بود. پرسیدم: چرا پریشانی سید؟ 
پریشان نباشم؟ هوشمند فرار کرده و مردم، سپاه را مقصر می دانند. شایع شده که پول گرفته ام تا هوشمند را آزاد کنم! شایعه است! خودت را آزار نده. 
به هر شکلی شده باید دستگیر شود و گرنه به حیثیت انقلاب و سپاه لطمه خورده. باید دستگیرش کنیم و زنده به دادگاه تحویلش دهم. به هر قیمتی شده نباید آبروی انقلاب خدشه دار شود. 
عزمش را جزم می کند تا از منظری دیگر به قضایا بنگرد. از دیدگاه ریاضی! 
وجب به وجب شهر را گشتیم. انگار آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. همه منتظر خبری از هوشمند بودیم، نیازمند دیگر داشت دیوانه می شد اما هیچ کجای شهر نبود. 
کار برای خلیل کمی سخت شده. حالا تنها یک چیز می توانست به خلیل کمک کند: خدا!
به خانه آمدم. خلیل سر بر سجده بود و گریه می کرد، گویا نماز می خواند. سرش را که برداشت. پرسیدم نماز می خوانی؟ چه وقت نماز است، خلیل؟ 
مگر نمی دانی که هوشمند فرار کرده؟ طاهره، همه جا را گشتم. میدانم که هنوز همین اطراف است. اما پیدایش نکردم. آمده ام تا از تو بخواهم. ما چقدر غافلیم... مگر تو رحمی کنی. باز ایستاد به نماز و تضرع، کمی بعد برخاست و گفت: طاهره من می روم اما این بار پیدایش می کنم. 
به سپاه آمد، همه او را زیر چشمی نگاه می کردیم. نگرانش بودیم. بعد هم اشرفی را صدا زد. اشرفی صندوق عقب را باز کرد و مهندس لباس های چوپانی را درآن گذاشت و به راه افتادند. اشرفی می گفت: مهندس به روستای قوژد رفت، آنجا میرزایی هم با چوپان منتظرش بود. 
همه دلشان می خواست همراه خلیل باشند. اما خلیل باید به تنهایی این مساله را حل کند. شاید این آخرین معادله خلیل بود.
دو روز می گذشت و از مهندس خبری نبود. هر کس به دیگری می رسید؛ می پرسید: چه خبر؟ مهندس نیامد. 
دیگر طاقت نداشتیم. باید کاری می کردیم وبالاخره خبر رسید مهندس تقاضای نیرو کرده.
سید خلیل توانسته بود، نقطه هدف را بیاید. حالا می توانست معادله را حل کند. برای همین هم نیروهای سپاه را به اسحاق آباد فرا خوانده بود.
سوار بر نیسان به راه افتادیم. روی کوه های اسحاق آباد مهندس را دیدیم که با لباس های چوپانی کنار آتش نشسته و برای ما چای دم کرده بود. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. دلمان می خواست او را در آغوش بگیریم و یک دل سیر گریه کنیم. اما دورش نشستیم و او با نگاهی آراممان کرد و گفت:
هوشمند آنجاست! آن بالا، در ارتفاعات، نزدیکی چشمه آب آسمان. هیچ کدام از شما او را نمی کشد. 
او باید زنده بماند تا دادگاه انقلاب درباره اش تصمیم بگیرد. 
خلیل نیروها را سر و سامان داد و به دو گروه تقسیم کرد. عده ای به سر پرستی نژاد باقر و عده ای به سرپرستی خودش. همان موقع سبیلیان و گروهش نیز رسیده نرسیده راهی شدند، حالا سه گروه و یک فرمانده. 
مهندس گفت: نژاد باقر سمت چپ را پوشش دهد. 
سبیلیان راست را و من هم مستقیم به طرفش می روم. 
بچه ها با این حرکت زیاد موافق نبودند. همه ما می خواستیم. مهندس از سویی برود که با هوشمند رو به رو نشود. اما او اصرار داشت خودش با او مقابله کند. 
تنها صدای یا حسین بود که در کوهستان می پیچید. نفس در سینه ها حبس شده بود. لحظه ای قبل هوشمند و پسرش را دیدیم که در کنار چشمه آب آسمان نشسته بودند. محاصره شان کردیم. 
مهندس، هوشمند را صدا زد و اعلام موقعیت محاصره کرد. هوشمند که تازه فهمید چه خبر است فرار را بر قرار ترجیح داد و به سوی کوه خیز برداشت. به راحتی در تیر رس بود اما هیچ کدام از ما اجازه کشتنش را نداشتیم. هوشمند به سرعت به اسلحه اش رسید و به طرف مهندس فریاد زد: من با تو کاری ندارم اما این پاسدارها را یکی یکی می کشم. 
ضامن اسلحه را کشیده بود و آماده شلیک بود. هدف گرفته بود تا بزند. مهندس هم به طرفش نشانه رفته بود. همه چیز به سرعت باد گذشت ناگهان صدای شلیک دو گلوله در گوش کوهستان پیچید و به دنبالش فریاد یا حسین! 
مات و مبهوت نگاهش می کردیم. مهندس از بالای کوه در کنار چشمه آب آسمان افتاد و خون سرخش آب و کوه را رنگین کرده بود. 
هوشمند نیز گوشه ای دیگر افتاد و مرد. 
جواب معادلات خلیل درست بود. 
به این ترتیب در غروب روز چهار شنبه 19/1/1360 خورشید حیات جاودانه خلیل طلوع کرد. پیکر پاکش در کاشمر در جوار آقای شهید، سید حسن مدرس به خاک سپرده شد. تنها یادگار او فرزندی است که به نام پدر نامیده شد. پدری که قربانی اثبات عشقش به دین شد.
کوچه های کاشمر، چشمه آب آسمان، کوههای اسحاق آباد هرگز فراموش نمی کنند آن شب را که نور فانوس های کوهستان را احاطه کرده بود. مردم بودند. آمده بودند تا بی گناهی خلیل را به چشم ببینند، ژاندارم ها نیز با چراغ می آمدند. ما خسته و نالان کوهستان را ترک می کردیم و جلودارمان غرق در خون خود همراهمان بود. جلوداری چون سردار شهید مهندس خلیل نیازمند.

 زندگینامه سیدخلیل نیازمند

اولین فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کاشمر 

منبع:"آخرین معادله"نوشته ی راضیه رضاپور،نشرستاره ها،مشهد-1385

نظرات  (۱)

سلام .بسیار متشکریم .ممنون .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی